وقتی بابا روزه است
بابا از سر کار برگشت . سارا دلش می خواست با بابا بازی کنه. قطار بازی، اسب بازی، خاله بازی، .... ولی بابا حوصله نداشت . تا اومد خونه ،زود خوابید.
مامان به سارا گفت عیبی نداره آخه بابا خسته است. بابا روزه است.
سارا گفت پس من چکار کنم ؟
مامان گفت دوست داری برات یه قصه بگم ؟
سارا هیچی نگفت ولی معلوم بود که خیلی دوست داره قصه بشنوه.
مامان گفت یه درخت بود که همیشه سرسبز و پر از میوه بود. این درخت با یه کبوتر دوست بود.
کبوتر روی درخت لونه درست کرده بود و همیشه از میوه هاش میخورد .
درخت، خیلی کبوتر و دوست داشت و باهاش بازی می کرد.
اما یه روز، خیلی تشنه بود و اصلا حوصله نداشت.
کبوتر دلش می خواست با درخت حرف بزنه .
دلش می خواست درخت مثل همیشه شاخه هاشو براش تکون بده.
اما درخت تشنه بود و اصلا دوست نداشت حرف بزنه و با کبوتر بازی کنه.
درخت به کبوتر گفت امروز بذار من استراحت کنم .
بعدا که آب اومد توی زمین و من آب خوردم، دوباره با هم حرف می زنیم و بازی می کنیم.
کبوتر ناراحت شد ولی با خودش فکر کرد بهتره به حرف درخت گوش بده و اونو ناراحت نکنه.
به خاطر همین تمام اون روز رو تنهایی بازی کرد.
درخت بعدا که حالش بهتر شد از کبوتر تشکر کرد و بیشتر از همیشه با کبوتر دوست شد.
قصه همین جا تموم شد و سارا تو فکر رفت
سارا یه کمی فکر کرد و یه تصمیم خوب گرفت.تصمیم گرفت به جای بازی کردن با بابا، یه نقاشی بکشه .
سارا اون روز یه نقاشی خیلی قشنگ کشید. یه درخت کشید و یه کبوتر که خیلی با هم دوست بودن.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان